سومین روز است که به اتاقی پناه آوردهای که دادهای دریچهی هواسازش را با انتهای طیِ بلندی که لبههای نارنجی دارد، ببندند.
مثل گاوی که بعد از درک چاقوی تیز قصاب بر گلویش با خرناسهایی که خون فواره میکنند، لحظاتی در خون خودش غلت میزند، این دوره را تجربه میکنی با این تفاوت که میدانی گاو چه موجود خوشبختی است که فقط یک بار آن حال را تجربه میکند!
میدانی باید آنقدر قرص بخوری و دمنوش گیاهی بنوشی که آنهمه مایع بخواهند از چارچوب بدنت بیرون بزنند یا مثل بادکنکی هلیومی وسط جشن تولدی منفجر شوی.
بعد هم در اوج گرما پتو را روی خودت بکشی و کیسهی آب گرم پوست بدنت را قرمز کند و بسوزاند تا کمی دلدرد، کمردرد و استخوان درد دست از سرت بردارد و به آنی که حس کردی گُر گرفتهای مثل کسی که زیر آوار مانده همه را کنار بزنی تا نفس بکشی!
پاهات میل حرکت ندارند، اما دلت کمی راه رفتن میخواهد، کمی طبیعت، کمی رهایی مخصوصا اگر روزهای قبل برای انجام کارها مدام بیرون رفتن را عقب انداخته باشی؛ یکهو به جایی میرسی که حس میکنی صدای پوسیدن دلت را میشنوی.
دلت کمی خواب میخواهد! کیفیت خوابت به شدت پایین آمده، و آن چند لحظه هم که چشم روی هم میگذاری، کابوس امانت را میبُرد. کابوسهایی که تمام روز بعد را پر از تشویش و اضطراب میکنند. و فقط یکی از آنها کافیست تا نسلی دست به خودکشی دستهجمعی بزنند!
مدام درازکشی و جز برای ضروریترین کارها و مسئولیتها از اتاق بیرون نمیروی. آنقدر متکا و پتو را در زوایای مختلف روی تخت جابهجا کردهای که ملال از در و دیوار اتاق پایین میآید و دستت را میگیرد تا سرعت خودکشی را کمتر کنی!
از درد که فارغ شدی، کرختی و حال نداری و گاهی سردرد سراغت میآیند. باید خودت را سرگرم کنی. نه آنقدر خوبی که کارهات را انجام بدهی، نه آنقدر بد که رها کنی، در برزخی بین حال خوب و بد گیر افتادهای که عذاب وجدان طبیعتا مهمان ناخواندهات میشود. تلاش میکنی لااقل نادیدهاش بگیری.
بعد که از شدت ملال و بیحوصلگی اشکت در آمد، با خوابهای آشفتهی دم صبح به سالها قبل سفر کنی. سفر زمانی که درست تو را به لجنمالترین قسمت مردابِ خاطرات میبرد.
خاطراتی که از ته این گنداب بالا میآیند و در گرمای چهل و پنج درجهی تابستان شروع به تبخیر میکنند. بعد آن بخارهای سمی تمام ذهن تو را میگیرند و میروند روی آن عینک نامرئی روی چشمهات و جهان را یک سر قهوهای میکنند، یک سر قهوهای، آن هم قهوهای پررنگ!
به پاهات نگاه میکنی که میل راه رفتن را از دست دادهاند و همین روزهاست که به اشیایی بیمصرف بدل شوند.
به خودت که هنوز با این بُعد از وجود و زیستت آشتی نکردهای.
و گاهی همین اندازه زجرآور میگذرد.
تازه خوشحالی که تعطیلات بوده و الا باید شرایطی به مراتب سختتر را میگذراندی!
عکس از صفحهی dr_digy@
و بالای عکس نوشته بودند:
اگر افسردگی لباس بود.
آخرین دیدگاهها