چند وقت پیش داشتم نوشتههای سالهای گذشته را ورق میزدم که به جملهای رسیدم، شوکهام کرد. انگار لیوانی آب یخ روی سرم ریختند.
نوشته بودم اگر قرار است اینقدر زجر بکشد، کاش تمام شود. و این را در مورد یکی از عزیزترینهای زندگیام نوشته بودم. عزیزی که آن روزهای سیاه را تحمل کرد و آنقدر به دردهایش معنا داد تا توانست از آنها عبور کند.
شاید کلیاتی از حس و حال آن روزها را به خاطر بیاورم ولی این بخش را احتمالا بصورتِ ناخوداگاه از دایرهی تجربیاتم حذف کرده بودم. برای همین مواجهه با آن، مثلِ این بود با سرعت دویست و بیست کیلومتر در ساعت به کوهی برخورد کنی، یا به سمت پرتگاهی بروی. گویی زمین زیر پایت را چنان محکم کشیدهاند که کلهملق شوی.
روزی که خبر بیماری آن عزیز را شنیدم، داشتیم از یکی از فرعیهای اتوبان همت به سمت شریعتی میرفتیم. ترافیک کوتاه ورود به آنجا را یادم نمیرود، ساعتی که داشتیم میرفتیم و حتی جایی که قرار بود برویم. همه خبر داشتند و فقط من در بیخبری داشتم سرخوشانه بیرون میزدم. تا مدتها از آنجا که رد میشدیم، قلبم به یک باره میگرفت.
اما انگار در کنار تمام این سختیها، خدا توانی هم به ما داده شده که از پسِ رنجهایمان بربیاییم. و کی است که بگوید این لحظههای طاقتفرسای زندگی را نگذرانده است یا نخواهد گذراند.
فقط بعضیها زودتر و بیشتر به دام زندگی افتادهاند و بعضیها دیرتر.
عکاس ناشناس
آخرین دیدگاهها