دیشب سر حال نبودم. هر چه فکر کردم چرا حالم خوب نیست، چرا خستگیم در نمیرود به نتیجه نرسیدم. خالی کرده بودم کامل.
با عزیزانم که در میان گذاشتم شرایط روحیام را، با تاکید گفتند: چیزی نیست، حالت خوبه، خوبِ خوب.
چرا نمیتوانستم دقیقا بگویم چه مرگم است؟
چرا حتی خودم هم جوابی برایش نداشتم؟
امروز صبح بیدار شدم، نمیدانستم ساعت چند است. نای بلند شدن نداشتم.
فکر کردم چرا اینقدر احساس فرسودگی میکنم؟ چقدر نیاز دارم همه چیز را تعطیل کنم و نفس راحتی بکشم.
چرا هر جا میروم خودم و ذهن شلوغم و از همه بدتر کابوسهایم را با خودم میبرم؟
چرا خوشیها هم شبیه خوشی نیستند، از راه نرسیده درگیر میشوی؟
چرا همه چیز روی دور تسلسلی آن هم به سختترین شکل ممکن میگردد؟
چرا لحظههای خوب یادم نمیآیند؟
چرا به یک آن، آینده بیمعنا میشود و گذشته برایم بیتفاوت، نه دیگر آینده چشمک میزند و نه گذشته پُلی میشود برای رسیدن به لحظههای پختهترِ حال؟
چرا نمیخواهم مثل همیشه آنقدر مشغول شوم آنقدر که یادم برود به فلانی زنگ بزنم، احوال بهمانی را بگیرم، آنقدر که شب جنازه شوم و به زور مسواک بزنم؟
از آن حال و هوا که نه تنها به کلام، که به قلم هم نمیآید، خوشم نمیآید. از آن صبحی که سایهی نردهها روی سرامیکهای کرم رنگِ دیوار بالکن میافتد.
از آن صبحی که چشم باز میکنی، تنها هستی و نمیدانی این تنهاییِ کوفتی را کجای دلت بگذاری، و نمیدانی این حجم از غربت را چکار کنی؟
نمیدانی از این حجم از مسئولیت و کار را که بیشترش را هم خودت برای خودت تراشیدهای چطور شانه خالی کنی؟
نمیدانی چرا هر چقدر سعی میکنی به دلخوشیای چنگ بزنی، به چنگت نمیآیند؟
نمیدانی چرا یکهو خالی کردهای، تهی شدهای، هیچ کس و هیچ چیز به وجد نمیآوردت؟
نمیدانی چرا حس میکنی مشکلاتی که از سر گذراندهای، آبی بودهاند که از سرت گذشتهاند و گویی تو هنوز در آن دست و پا میزنی؟
نمیدانی چرا دلت نمیخواهد به خودت کمک کنی، بروی یک لیوان آب بخوری، صبحانهی باب دلت را تهیه کنی، کتابی بخوانی، چیزی بنویسی، به ابرهای پاره پاره در قاب پنجره خیره شوی، عکسی از شکوفههای گلدان بگیری؟
نمیدانی چرا همهی توصیههای روانشناسی چرت، بیخود و زرد به نظرت میرسند؟
اوضاع مملکت هم خرابتر و درب و داغانتر از آن به نظر میرسد، که کار فرهنگی راه به جایی ببرد. عمر نوح هم داشته باشی و قدرتی جادویی، جهان سوم به دوم بدل نمیشود!
که جهان سوم بودن، نه تنها در ذهن و تفکر ماست که همچون لباسی به تنمان دوخته! و چه بسا بدتر از آن، به تک تکِ سلولها و بافتهای بدنمان تنیده و در رگهایمان همچون خون دویده!
نمیدانی چرا به زمین و زمان گیر میدهی و ذرهبین به دست به دنبال دردها، تاریکیها، تَرَکها، کمبودها، کاستیها و زخمهایی؟
نمیدانی چرا زندگی رنگ باخته و تو در بیتفاوتترین، ناامیدترین حتی بدبینانهترین حالتِ ممکنِ خودت هستی.
به نظر هیچ تلاشی به نتیجه نمیرسد و هیچ رابطهای دلگرمکننده نیست و همهی مسائل و مشکلات حتی بزرگتر از قبل، سر جای خودشان هستند!
همهی حالِ خوبها، رویاها، علاقهها، هدفها به یک باره کمرنگ شدهاند.
همه جا و همه چیز رنگ باختهاند و خاکستری رنگ شدهاند.
از نسبی بودنِ همه چیز، حالت بهم میخورد.
از زمانبند و مکانمند بودن، دلت گرفته.
آنقدر جسمت سنگینی میکند که میخواهی تنت را بدری و رها شوی.
نمیخواهی دوری و درد عزیزانت را تحمل کنی.
نمیخواهی گزشِ خارِ روی ساقهی گل را بچشی!
نمیخواهی بپذیری ماهیت دوگانه و حتی چندگانهی عشق، زندگی و مرگ را!
نمیخواهی هیچ شری را کنارِ خیر، دردی را کنارِ رشد بپذیری!
دلیل وجود قوانین را میفهمی، حتی در کاتورهایترین و ظاهرا بینظمترین رویداد ممکن، اما نمیخواهی به آنها تن بدهی.
نمیخواهی قوانین نیوتنی و کوانتومی، تئوری و نظریهها را بپذیری، از فاصله، زمان، روابط علی و معلولی گرفته تا جهانهای موازی و سیاهچالهها را!
وقتی مسئلهای در حیطهی درک و فهمِ تو نیست؛ وقتی دردی از تو دوا نمیکند و فردا به صورت تکنولوژیای جدید، فضای مجازی و غیر واقعی را بزرگتر میکند و انسانها را نسبت به هم بیگانهتر!
نمیدانی دقیقا چه اتفاقی افتاده، چرا در پایینترین مود ممکنِ خودت هستی؟
فقط میدانی نباید از خودت توقع داشته باشی. باید عین روحِ سرگردان آنقدر بگردی و بچرخی و چگونه، چرا و اگر و اما کنی تا تصویری، جملهای، فعالیتی، صدایی، حسی، رایحهای تو را به زندگی برگرداند. تا رنگها برگردند و حس زنده بودن دوباره زیر پوستت بدود، بیتوجه به اینکه فکر کنی این حالِ واقعیِ توست یا آنهمه امید، سرزندگی، مقاومت، جنگندگی، صبر و تلاش برای در مسیر ماندن، شاید هم هر دوی آنها، یا هیچکدامشان!
تصویر:
برای زندگی جنگیده بود حسابی!
آخرین دیدگاهها