میخواهم
سدِ زمان را دور بزنم
سدِ مکان را بشکافم.
دست سایهام را بگیرم و
بگریزم از میان دیوارها و ساعتها.
میخواهم بگذرم از
این بُعد دمیده در هستیام،
این طیف مرئی نور،
این طیف فرکانسی صوت
بیست تا بیست هزار هرتزی.
میخواهم
ببینم وُ بشنومت
هر روز و هر کجا
حتی در بُعدی کاملا ناآشنا!
–
مهی که پر کرده بود
فاصله را
محو شد ناگهان.
خلأیی مرا به سمت خود کشیدند.
و آنجا بود
که فهمیدم
فرقِ میانِ نیمخط و پارهخط
یک نقطه نیست
که سیاهچالهایست زیر پاهایم!
–
آن دو سایهی روی دیوار
از کنار هم گذشتند
بیآنکه به هم نگاه کنند
تنها قطرهای اشک
روی دیوار جا مانده بود!
–
پله پله
پلی ساخت تا پلکهایش
مژه برهم زد
پل اما فروریخت!
میدانستی هیچ بارانی
اشکها را پنهان نخواهد کرد؟!
–
دستبندم را باز کن
چگونه
میتوانم رگی را به تیغ بسپارم
که تو در آن جاری هستی؟
عشق خودش
نوشدارویی کشنده است!
–
بیا به خیابان خوابآلود بزنیم
به شب
به معصومیت خوابیده زیر ملحفهها
به سوت پیچیده در تنِ سکوت
به سکوت تنیده در پیچِ کوچهها و
به تنِ عرق کردهی شبپرهها.
بیا به خیابان بزنیم
به شِکوههای شهر
به شُکوه پرواز پرندههای مهاجر.
و دور شویم
از صدای دندان قروچهای
که ناخن میکشد
بر پردهی نازک و چروکیدهی شب.
شاید
بیدار شویم از دلِ این کابوس
شاید
بوسههای ماسیده بر لبها را
بتکانیم.
ما خواب بودیم
که دیوارها بالا آمدند
پنجرهها و درها بسته شدند و
و بعد از سالها
از گور بلند شدیم
و بعد از سالها
به گردش در آمدیم.
و ما
همان گردوخاک سمجی هستیم
که از لابهلای درزها وُ پردهها
وارد میشویم
تا از لبهای معشوقهمان بوسهای بگیریم.
زمانی که برای آنها
فقط شبی گذشت
ما را به ریشههایمان رساند!
راستی چرا نسبیت زمان
هیچجا دست از سرمان برنمیدارد؟
–
تلفنی که حرف میزدم
بغض کردم
دستمالی آوردی برایم.
کسی چیزی نفهمید
جز تو.
دیروز که حرف میزدی
صدایت لرزید
دست روی دستهات گذاشتم.
کسی چیزی نفهمید پشتِ خط.
در جزیرهای دورافتاده
دردهای بیپایان پدرها را تاب میآوریم
و یورشِ زمان بر تاریخ زندگیمان.
زمان
تالابی میشود
و موجهای اشک
ما را در خود غرق میکنند.
نمیدانیم
کدامیک از ما
قدری، فقط قدری زودتر
در این تالاب فرو میرویم.
نمیدانیم آن هنگام
چه بگوییم در تسلای آن دیگری؟
اصلا نمیدانیم
با آن توقفِ ناگهانیِ دنیا چه کنیم؟
با آن تنهایی بیامان
شکستنهایِ بیدرمان
بیهودگیهای عیان
و آن خلأ، آن حفرهی دهان باز کرده
و آن سیاهچالهی عظیم
و آن نابودیِ زمان!
و ایستادنِ زمان!
فقط میدانیم
هیچ سیاهچالهای
اندوه جذب شده به درونش را
پس نخواهد داد!
–
و دلتنگی گاه
شعلههای برافروختهی آتشی میشود
که ما را زنده زنده میسوزاند.
–
ادامه دارد…
تصویر:
frrrankkky_art@
آخرین دیدگاهها