تا حالا فکر کردهای؟
زنی که ساعتها به نقطهای
خیره میشود
شاید خاطراتش را
از سر سوزنی میگذراند.
او که هر چقدر
دو لبهی فاصله را کوک زده
بهم نمیرسیدند!
–
گاه میانِ واقعیت و خیال
ردیفی از کاجهای سوزنی بود
و کودکی ما
پشت آنها قایم میشدند.
–
پرندهها لابهلای شاخهها میخواندند.
ابرها هر بار شکل دختری میشدند
با دامنی پر از گل
که عطرشان پیچیده بود
لابهلای چرت نیمروزی زنی پابهماه.
یک بار با موهای پریشان و
بار دیگر با موهای بافته
یک بار با سینهای کوچک و
بار دیگر با سینهای رگ زده.
–
سکوت
با پیراهن سفید و کت شلوار سیاه
و کفشی واکس زده
به مرموزترین شکل ممکن
تو را به قتل میرساند
بیآنکه مدرکی از خود به جا بگذارد!
دوربینها اما
تنها مردی با کلاه سیاهی را ضبط کرده بودند
که به لولهی هفتتیرش فوت میکرد!
–
میخواهم
غروب تابستانی را به تصویر بکشم
که کودکی
صورت خورشید را
نارنجی پررنگ کرده.
برگ درختها را روی زمین ریخته!
روی کوهها لایهای برف نشانده!
و گلهای وحشی را در دشت رویانده!
همان تابستانی
که هیچ جوجهای
از لانهاش پایین نمیافتد.
صدای پرستوها
لابهلای کوچهها میدود و
خودش را به غاری در دوردست میرساند.
همانجا که افلاطون را به تفکر واداشته بود.
******
میشد
عشق جور دیگری بود
تو جور دیگری بودی
حتی من هم طور دیگری بودم!
–
اعتراف میکنم
عشق از من زن دیگری ساخت
زنی که
نه میسوخت و میساخت
که میسوزد و میسوزاند!
–
این عشق
به تو هم رحم نمیکند
باد که بوزد
همهی گلبرگها از قاصدک جدا میشوند.
–
هیچ زنی
اینگونه که من تو را دوست دارم
دوستت نخواهد داشت
این را از
سکوتم بدان.
–
کسی به زن سرخپوشی
که سی سال در میدان فردوسی
به انتظار میایستاد
شک نکرد
جز معشوقی که داشت
او را امتحان میکرد و
شک نام داشت!
و آن مرد قد بلند
با کت شلواری مشکی
که تنهایی بود و
آن یکی با سگ دورگهاش
که افسردگی صداش میزدند.
–
فاصلهی میان ما را
ردیفی از گلهای خاردار پر کرده
که باد گلبرگهای آنها را با خود برده بود!
–
گلی
که از شکاف سنگ مزارم میروید
تقدیمِ تو.
فقط شعرهایی که هرگز برایت ننوشتم را
با صدای بلند برایم بخوان!
نگران نباش
زنی که عشق را زیسته
میتواند به خشخش برگهای پاییز گوش بدهد و
زیر دانههای سفید برف
با دستهایی باز و صورتی رو به آسمان
ساعتها بچرخد!
–
دستش عبور کرد
از گلدان شمعدانی پشت پنجره
از نوری که به شکل پنجرهای باز
روی دیوار افتاده بود
از آهنگی که رقص کنان
از اتاق بیرون زد
از ساعت شنیای که ماری در آن لانه داشت.
بارها اما
پاهایش را بلند کرد
اما هر بار محکمتر به دیوار خورد!
جرقهای زد خیالش.
چشمهایش را بست و
معشوقش را به یاد آورد
گذشت به آنی از دیوار!
–
و تو همان راز شیرینی
که از همه پنهانت کردم
میگویند
آدمها زیباییها را دوام نمیآورند!
–
هر بار که او را بلند کردی
از ارتفاع بالاتری سقوط کرد!
–
تو
آن آخرین آهنگی که به ناگاه
با آژیر قرمز بند آمد.
و من
خونی که بند نمیآمدم!
–
عشق نامهایست
که گاه نشانیاش را
گم میکند.
بیآنکه نام و شمارهای رویش باشد!
******
تمام زنان دنیا
آناکارنینایی درون خود دارند
که برای رسیدن قطار لحظهشماری میکنند
–
نه سرش را در فر گاز گذاشت
نه جیبهایش را پر از سنگ کرد
نه قویترین قرصهای آرامبخش را
با لیوانی آب سر کشید و
نه با دقت درختی را انتخاب کرد
که فردا چون گوشوارهای به یکی از شاخههایش بیاویزد!
نه خود را به آتش کشید
تنها به زندگیاش ادامه داد!
(( اشاره به خودکشی سیلویا پلات، ویرجینیا وولف، مریلین مونرو و غزاله))
–
اول درخت را انتخاب کرد
بعد خانه را
آخرین ضیافت باید
به زیباترین شکل برگزار میشد!
–
قرصها را یکی یکی خورد
حتی آنکه از همه بزرگتر بود
و در آسمان!
هر که او را میدید
میگفت: شبیه قرص ماه شدهای!
عکس از maleyphoto@
آخرین دیدگاهها