انکار نکن دردت را

درد تنها وقتی فروکش می‌کند که به آن اقرار کنیم و اهمیت بدهیم.

((برنه براون))

 

البته که فروکش کردن درد صرفا به اقرار کردن و اهمیت دادن به آن مربوط نمی‌شود، اما قطعا نادیده گرفتن درد می‌تواند باعث بروز مشکلات بیشتر و تحمل درد و رنجِ بیشتری شود.

 

برای سومین شب متوالی از درد بیدار شدم، بگذریم که شب هم با گریه و خوردن مُسکنِ اضافه خوابیدم.

فکر کردم اینکه نوشتن ندارد و باز فکر کردم مگر نه اینکه دارد رخ می‌دهد، مگر نه اینکه تکرار می‌شود، پس مهم است. هر چند که یک‌بار هم بود باز مهم بود. یاد بحثِ همیشگی میلان‌ کندرا در این مورد می‌افتم و آن کلمه‌ی کوفتیِ “کیج” در کتابِ “بار هستی” که هرگز معنای دقیقش را متوجه نشدم. کلی برایش توضیح و تفسیر بود و سر آخر نمی‌توانستی معنای دقیقش را بفهمی. یا لااقل الان اینطور به نظرم می‌رسد.

 

بیشترین چیزی که اذیتم می‌کند این است که برخی می‌گویند این جراحی سرپایی‌ست و درد ندارد و برخی می‌گویند دردش یک روز است! و…

و من کلی با خودم جنگیده‌ام که آستانه‌ی دردم پایین است و خبر ندارم؟!

کلی با خودم کلنجار رفته‌ام که اگر درد ندارد چرا دکتر شش ساعت یک بار ریفن نوشته؟! ترکیبی از استامینوفن، ایبوپروفن و کافئین!

راست می‌گویند انکار و نپذیرفتنِ درد خودش درد است برای بیمار. و عادی شدنِ دردِ بیمار دردی مضاعف.

 

و بدتر از همه که خودت هم بیمار باشی و هم آن دیگران که عقایدشان را به خوردت داده و می‌دهند!

 

دارم فکر می‌کنم همانطور که غم و رنج تا حدی آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند و از آستانه‌ای بگذرد نتیجه‌ی معکوس دارد. درد جسمانی هم تا حدی قابل تحمل است و تداوم و شدت بیشترش می‌تواند تو را فلج کند، از کار و زندگی بیندازد.

 

بعد فکر می‌کنم این که نوشتن ندارد، طبیعی‌ترین و پایه‌ای ترین اتفاق ممکن است. چشم بسته غیب گفتی شهلا!

و باز فکر می‌کنم لااقل الان با نوشتنش دارم کمی از درد دور می‌شوم، دورش می‌زنم و همین بهترین تسکین است تا قرص‌ها عمل کنند. بعد هم آرام آرام متن گسترش می‌یابد. خواستی بعدا مطلب را ویرایش کن یا همینطور طبیعی نگهش دار.

 

درگیر نوشتن همین مطالب هستم که یاد دیروز می‌افتم.

دیروز غروب در جمعی متفاوت و فرهیخته حضور داشتم اما نمی‌دانم چرا زبانِ بدنِ عزیزی که طالب انزوایی خواخواسته بود، البته که بعدا متوجه این مطلب شدم، ناراحتم کرد؟!

آن عزیز احتمالا حتی متوجه ناراحتی من نشده باشد و قطعا چنین قصدی هم نداشته. اما من به شدت درگیرش شدم.

بارها به خودم گفتم من که شناختی از او نداشتم و نمی‌دانستم و الا که قطعا به تنهایی‌اش احترام می‌گذاشتم.

اولین بار بود می‌دیدم برای بعضی آدم‌ها کوچک‌ترین مراوده‌ها هم غیرضروری است!

اولین بار بود می‌دیدم برای بعضی آدم‌ها سلام و علیک و تعارفی مختصر هم غیرضروری است! و نباید در حباب تنهایی‌شان که شعاع خیلی خیلی خیلی بزرگی دارد، نفوذ کرد. از اینکه ناخواسته باعث ناراحتی و معذب شدن عزیزی شده بودم، به شدت خجالت زده بودم.

می‌دانستم که طبیعی‌ترین رفتار ممکن را داشته‌ام، می‌دانستم که در برخورد بعد بیشتر ملاحظه می‌کنم تا جایی که فقط از دور برای احترام سری تکان خواهم داد اما این حسِ لعنتی که همراهم است بدجور حالم را می‌گیرد. و این یکی واقعا زمان می‌خواهد که فراموش شود.

 

تصویر از حمیدرضا امیری است که دنیایی حرف دارد و کلی حس متناقض و پارادوکسیکال در تو بیدار می‌کند.

و چقدر درست می‌گویند که هنر در متعالی‌ترین حالتش تعادل تو را به هم می‌زند.

به زنی فکر می‌کنم که حتی از نگاه هنرمندانه‌ و اثر هنری‌اش خبر ندارد!

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *