تا حالا پیش آمده هفت خان رستم را پیش بروی و عین بازی مار و پله با انداختن یک تاس برگردی پلهی اول؟
تا حالا پیش آمده، هر چه رشته بودی، به یک آن پنبه شده باشد؟
تا حالا پیش آمده، بعد از کلی کاشت و داشت، موقع برداشت که شده باشد، همه چیز بر باد رفته باشد؟
خیلی دردناک است وقتی میفهمی تمام زحمتهایت در زمینهای خاص نه تنها به ثمر نرسیده که باید از جایی پایینتر از جایگاه قبلیات شروع کنی.
درست مثل طراحیِ دومینویی که ساعتها برایش وقت و انرژی گذاشتهای و با کوچکترین لرزش دستی فرو میریزد!
انگار یکی داد بزند و بگوید: همین است که هست.
به خودت میگویی اتفاقیست که افتاده. میدانی بالاخره که باید بپذیری و کنار بیایی، پس هر چه زودتر، بهتر چون لااقل وقت و انرژی کمتری هدر میدهی.
میدانی برای رسیدن به یک هدف مادی یا معنویِ خاص هزاران فاکتور وجود دارد. گاهی اتفاقی در برحهای از زمان سهم یا قسمت تو نیست به قول شاعر “گاهی نمیشود که نمیشود”.
اگر همچنان میخواهیاش باید آمادگی هزاران بار تلاش کردن را هم داشته باشی.
به خودت میگویی همهی چراها را کنار بگذار و ادامه بده. قرار نیست با یک بار، حتی صد بار نشدن، دور بگیری.
یاد جملهای میافتی: اگر در اقیانوسی از نه شنیدنها نیستی در ساختار درست قرار نگرفتهای.
جمله را مزه مزه میکنی، آنقدر که آرامت کند…
آخرین دیدگاهها