اشعاری از پل الوآر

.هوای تازه

جلو خودم را نگاه کردم

در جمعیت تو را دیدم

میان گندم‌ها تو را دیدم

زیر درختی تو را دیدم.

 

در انتهای همه سفرهایم

در عمق همه عذاب‌هایم

در خَمِ همه خنده‌ها

سر برکرده از آب و از آتش،

 

تابستان و زمستان تو را دیدم

در خانه‌ام تو را دیدم

در آغوش خود تو را دیدم

در رویاهای خود تو را دیدم

 

دیگر ترکت نخواهم کرد.

 

.تو را دوست دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطرِ برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل

برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان

تو را برای خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارم

تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

 

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.

 

بی‌تو جز گستره‌یی بی‌کرانه نمی‌بینم

میان گذشته و امروز.

از جدارِ آینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم

می‌بایست تا زنده‌گی را لغت به لغت فراگیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

 

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگی‌ات که از آنِ من نیست

تو را برای خاطر سلامت

به رغمِ همه آن چیزها که به جز وهمی نیست، دوست می‌دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم

تو می‌پنداری که شَکی، حال آن که به جز دلیلی نیستی

تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود

بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

 

.من آخرین کسم بر سرِ راهِ تو

آخرین بهار، آخرین برف

آخرین نبرد برای نمردن

و اینک ماییم فروتر و برتر از همیشه…

 

.غم، سلام

بدرود، غم!

سلام، غم!

در خطوط سقف نقش بسته‌ای

در چشمانی که دوست می‌دارم نقش بسته‌ای

تو شوربختیِ مطلق نیستی

چرا که لبان تیره‌روزترین کسان نیز

تو را به لبخندی باز می‌نماید

سلام، غم،

عشق پیکرهای دوست داشتنی!

ای نیروی عشق

که مهرانگیزی

همچون غولی بی‌پیکر

با سری نومید از آن به در می‌جهد،

غم، غمِ زیباروی!

 

بوته‌ی گل در تصویر، دلبری را خوب آموخته بود.

به گاه رُستن و بالیدن!

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *