اتفاق افتاده بود
و من باز هم در خواب بودم.
اتفاق افتاده بود
زمانی که شب با درد همخوابه شده بود و
من در نبردی نابرابر، در کابوسی تکراری
جان میکندم و
جان میکندم.
و تو نگاه میکردی و نگاه میکردی.
اتفاق افتاده بود
و من چون سنگری
با اولین انفجار در همسایگیام
به یکباره فرو ریختم.
حال به کبوتری سفید فکر میکنم
که زیر آوار ماند.
به ترانههایی که زیر پوتین له شدند.
و به دستهایی
که خدای به اسارت گرفتن بودند.
راستی نگفتی
چگونه تک تک لحظهها را
به تاریکترین لحظهی شب سپردی؟
و عشق را به جوخهی اعدام؟
چگونه بالهای پرواز را به حبس ابد کشیدی؟
و دیوارِ دل را سیم خاردار؟
چگونه سرزمینی مینگذاری شده به جا گذاشتی؟
و روزی هزاران شقایق به جا؟
تو فرمان حمله میدادی
من اما
بیشتر دوستت داشتم
و این انتحاریترین انتقام دنیا بود!
٭تصویر: عکسی از زلزلهی اخیر ترکیه
آخرین دیدگاهها