آنقدر مُرده‌ایم که…

١.آنقدر مُرده‌ایم

که هیچ کابوسی ما را از مرگ نمی‌ترساند

و مرگ

به‌سان شکارچی که از شکار خود می‌گریزد

از ما می‌ترسد!

و شیطان که قرار بود

روزگارمان را سیاه کند

روزهاست که

سطل سطل رنگ سفید به روی‌مان می‌پاشد!

به کجا رسیده‌ایم ما؟!

٢.سال‌هاست
اندوه ما را به دوش می‌کشد
و زمان
ما را به مهمانی موریانه‌ها می‌برد.

٣.اگر روزی نبودم
مرا در اسمان بجویید
و در ابرهایی که
برف را به شکوفه نشستند

در کوه‌ها بجویید
و در دره‌هایی که
در من عمیق و عمیق‌تر شدند
و ارامگاهی عظیم
برای سقوط مداوم لحظه‌ها شدند

اگر روزی نبودم
مرا در سکوت شب‌های کویر بجویید
و در ستاره‌های دنباله‌داری که
در من به ابدیت پیوستند.

۴.سال‌هاست

مانند آدم‌های به کما رفته

در مرز میان مرگ و زندگی

نگه‌مان داشته‌اند

نه می‌میریم

نه توان برخاستن داریم.

۵.نکند ان رد پاها که

رفته بودند سمت دریا

رد پای ما بودند که

هیچ‌وقت برنگشتند.

۶.سیاهی شب در دل‌هایمان جا مانده
و بی‌خوابی‌اش در چشم‌هایمان خون دوانده
هیچ گاز استریلی نمی‌تواند
این حجم از زخم را
پانسمان کند.

۷.صدایمان نبود

خودمان بودیم

 که از دیوارها گذشتیم

از شهرها، کشورها و قاره‌ها گذشتیم

تا به تو برسیم

اما هر بار به ما گفتند

که پیش پای ما رفته ای

نمی‌دانستیم

اینهمه گریزپایی

زندگی!

 

۸.نقابی می‌کشیم از لبخند
روی چهره‌های خسته‌مان
و فاصله‌ی میان شب تا سپیده‌دم را
چون گل‌سری روی موهای دختران تازه به بلوغ نشسته‌ی سرزمینمان می‌گذاریم
تا زیباییِ اندوه
تجلی یابد
و عشق دوباره راهی میانبر شود
برای رسیدن به سپیده دمی دیگر.

۹.چقدر دلگیر است زندگی
وقتی نه قرار است خورشید
این سرزمین را گرم کند
نه بهار، بر زلف درخت‌های این کوچه‌باغ بنشیند
نه نسیم، لای شاخ و برگ آنها برقصد
و نه تو از این کوچه بگذری
ای پرنده‌ی سفید
ای خوشبختی!

۱۰.هرچقدر باران ببارد
هرچقدر که
رود دره را پُر کند
دره به بلندای کوه نخواهد رسید
مثل دست‌های ما
به دست های خوشبختی.

 

١١.زندگی
شاید همان درخت توت ست
کنار پیاده‌رو
لحظه‌ای می‌ایستی
تا در خنکای سایه‌اش نفسی تازه کنی
دست دراز می‌کنی
که توت درشت و قرمزی بچینی
اما می‌فهمی
درخت توت
پس‌زمینه‌ی تابلوی زیبایی‌ست
که از همان لحظه
تو هم جزیی از آن شده‌ای!

 

١٢.حتی اگر

مشت مشت مرگ را قورت بدهیم

یا بدن‌های سردمان

ساعت‌ها تاب بخورند

میان زمین و آسمان

یا خون فواره کند از رگ‌هایمان

قناری‌ها دیگر آواز نخوانند

درخت‌ها شکوفه ندهند

اسمان پرواز را از یاد ببرد

و جاده سفر را

نور و رنگ‌ها از جهان بگریزند

نهنگ‌ها دسته‌جمعی به مهمانی ساحل بروند

عشق و امید دوباره

جوانه خواهند زد. ‌

١٣.خاطره‌ها
امتداد ذهن آشفته‌ی ما هستند
رو به گذشته
که هر بار با چهره‌ای جدید رخ می‌نمایند
گذشته‌ای که رشد می‌کند
گاه زنده می‌کند و
گاه می‌میراندنت.

٭چیزی جا نمانده بود
جز خاطره‌هایمان
و دو فنجان قهوه روی میز چوبی
وسط کلبه‌ای خالی در دل جنگلی دور!

١٤.کُشته بودم خودم را
هزاران بار
جاده پر از، من‌هایی بود بی‌من!
و سکوت برای همیشه
بخشی از من شده بود!

١٥.بالاخره روزی
نگاهم در انتظاری ابدی
از چهارچوب پنجره، حلق آویز می‌شود
که امید
نام دیگر مرگ است گاهی.
١٦.فکر می‌کنم
به دریاهای در حسرت خشکی
و به کویرهای در آرزوی آب
و به قاصدک‌هایی
که فوت می‌کردم هرسال
برای رسیدن به رویاهایم
چقدر دیر فهمیدم
رویاها هم
پرپر می‌شوند گاهی، همچون قاصدک‌ها!
١٧.نه خورشید
روزی دوبار غروب می‌کند.
نه انسان، بیشتر از یک‌بار می‌میرد.
چطور است ما
روزی چند بار می‌میریم
در خاوری دور؟!

١٨.مدت‌هاست
که راز بقا را
در بوسه‌های ناتمام‌
تکه‌های به جا مانده‌ از نوازشی و
نقاب‌ی از لبخند دفن کرده‌ایم
برای همین است
که همه‌ی جنین‌ها مرده به دنیا می‌آیند
برای همین است
که میان جهنمی به نام زندگی
هر روز به دار آویخته می‌شویم
سوزانده می‌شویم
دوباره به دار آویخته می‌شویم
دوباره سوزانده می‌شویم
و عجیب اینکه هنوز زنده‌ایم
هنوز نفس می‌کشیم
و هنوز شب‌ها هرم نفس‌ها
دیوارها را از خودبی‌خود می‌کنند
و دردی لذتبخش پنجره را به رعشه می‌اندازد
سکوت که حکم‌فرما می‌شود
چون موریانه‌ای به جان شب می‌افتد
و شب را تهی می‌کند
از بارش‌های شهابی
و از کرم شب‌تاب‌ها
دیگر
صدای زنجره‌ای به گوش نمی‌رسد
هیچ جریان آبی
سنگ‌های صیقلی کف رود را
نوازش نمی‌کند
و آغوش کوه، نرمه برفی را بر‌نمی‌تابد
و گل بوسه‌های پروانه را.
و سکوت
همیشه آبستن تلخ‌ترین سخن‌هاست.
و خواب
خواب مأمنی می‌شود
برای ادامه‌ی شهوت‌رانی‌مان
برای فرار از حقیقت پنهان در لبخندهایمان
و این سکوت حرفی را آبستن است
که می‌پرسد:
می‌دانی خاک این دیار مرده پرور است؟
اصلا انگار ما مرده‌ایم
سال‌هاست که مرده‌‌ایم
فقط نمی‌دانم
چرا جسدهایمان
دست از سر زندگی برنمیدارند؟!

١٩.ستاره‌ها موقع مرگ
به سحابی محل تولدشان برمی‌گردند
من هرچقدر فکر می‌کنم
نمی‌دانم باید به کجا برگردم؟

٢٠.پل‌ها هیچ‌وقت
به آدم‌هایی که از آنها می‌گذرند
فکر نمی‌کنند
سراغ کسی را که
روزی از آنها گذشته، نمی‌گیرند
عزادر کسی که از رویشان پایین پریده نمی‌شوند
آنها رویای پرواز را نمی‌فهمند
غم پشت لبخندها را نمی‌بینند
دل‌شان از سنگ است
از چوب است
از فلز است.
آنها پل هستند
همیشه پل می‌مانند
همانطور خاموش وُ بی‌صدا
مردم را عبور می‌دهند.
آنها فقط وظیفه‌شان را انجام می‌دهند
سالم‌ها را عبورمی‌دهند
دست در راه مانده‌ها را اما
نمی‌گیرند
انها عاشق سریع‌ترین‌ها هستند
توانمندترین‌ها، آینده‌دارترین‌ها.
گویی نه آدم‌ها باید از پل‌ها انتظاری داشته باشند
نه پل‌ها از آدم‌ها!

٢١.تحقیر کردن آدم‌ها سخت نیست
فقط کافی‌ست که برخلاف میلت رفتار کردند
نادیده‌شان بگیری
نمک روی زخم‌شان بپاشی
بی‌جا قضاوتشان کنی
یا آنها را
آنگونه بخواهی که دوست داری
نه آن‌گونه که هستند
یا می‌توانند باشند
یا دوست دارند باشند
یا حتی مجبورند باشند
انتخاب همیشه از ترس نیست
گاهی می‌تواند از سر انسانیت باشد.
٭کلمه‌ها، رفتارها می‌توانند
آدم بکُشند.
راست می‌گفتند:
از سرشوخی به گنجشک‌ها سنگ زدند
ولی آنها جدی جدی مردند!

٢٢.آن زمان که
شکوه زیر پا گذاشتن چمنزار
آرامش شاخ‌های گوزن روی دیوار را به هم می‌زند
هوس گرمای تن پلنگی
خوابِ پوست جلوی شومینه را آشفته می‌کند
خیالِ پیله‌ای گرم و کوچک
ذهن پروانه‌ای زیبا را به هم می ریزد
من نیز با یاد آغوش گرم تو
تمام روزهای تقویم را جابه‌جا می کنم
و فصل‌ها را از تن گرم درخت‌ها
لایه لایه کنار می‌زنم
تا به تن بیقرار تو برسم

در لحظه‌ی تولدم!
ای شیرین‌ترین خیالِ دنیا
ای مرگ!

((الهامی از اشعار گروس عبدالملکیان))

 

عکس از صفحه notre.arte@

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *